روستای باغ مهدی سانیج معرفی روستا
| ||
|
بيش از اينها فکر ميکردم خدا خانه اي دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها خشتي از الماس خشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج و بلور بر سر تختي نشسته با غرور
ماه برق کوچکي از تاج او هر ستاره، پولکي از تاج او
اطلس پيراهن او، آسمان نقش روي دامن او، کهکشان
رعد وبرق شب، طنين خنده اش سيل و طوفان، نعره توفنده اش
دکمه ي پيراهن او، آفتاب برق تيغ خنجر او ماهتاب
هيچ کس از جاي او آگاه نيست هيچ کس را در حضورش راه نيست
پيش از اينها خاطرم دلگير بود از خدا در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين خانه اش در آسمان، دور از زمين
بود، اما در ميان ما نبود مهربان و ساده و زيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه ميپرسيدم، از خود، از خدا از زمين، از آسمان، از ابرها
زود ميگفتند: اين کار خداست پرس وجو از کار او کاري خطاست
هرچه ميپرسي، جوابش آتش است آب اگر خوردي، عذابش آتش است
تا ببندي چشم، کورت ميکند تا شدي نزديک، دورت ميکند
کج گشودي دست، سنگت ميکند کج نهادي پاي، لنگت ميکند
با همين قصه، دلم مشغول بود خوابهايم، خواب ديو و غول بود
خواب ميديدم که غرق آتشم در دهان اژدهاي سرکشم
در دهان اژدهاي خشمگين بر سرم باران گرز آتشين
محو ميشد نعره هايم، بي صدا در طنين خنده ي خشم خدا ...
نيت من، در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه ميکردم، همه از ترس بود مثل از بر کردن يک درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه مثل تنبيه مدير مدرسه
تلخ، مثل خنده اي بي حوصله سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکليف رياضي سخت بود مثل صرف فعل ماضي سخت بود
تا که يک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد يک سفر
در ميان راه، در يک روستا خانه اي ديدم، خوب و آشنا
زود پرسيدم: پدر، اينجا کجاست؟ گفت، اينجا خانهي خوب خداست!
گفت: اينجا ميشود يک لحظه ماند گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند
با وضويي، دست و رويي تازه کرد با دل خود، گفتگويي تازه کرد
گفتمش، پس آن خداي خشمگين خانه اش اينجاست؟ اينجا، در زمين؟
گفت : آري، خانه او بي رياست فرشهايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بي کينه است مثل نوري در دل آيينه است
عادت او نيست خشم و دشمني نام او نور و نشانش روشني
خشم، نامي از نشاني هاي اوست حالتي از مهرباني هاي اوست
قهر او از آشتي، شيرين تر است مثل قهر مهربان مادر است
دوستي را دوست، معني ميدهد قهر هم با دوست معني ميدهد
هيچ کس با دشمن خود، قهر نيست قهري او هم نشان دوستي است...
تازه فهميدم خدايم، اين خداست اين خداي مهربان و آشناست
دوستي، از من به من نزديک تر از رگ گردن به من نزديک تر
آن خداي پيش از اين را باد برد نام او را هم دلم از ياد برد
آن خدا مثل خيال و خواب بود چون حبابي، نقش روي آب بود
ميتوانم بعد از اين، با اين خدا دوست باشم، دوست، پاک و بي ريا
ميتوان با اين خدا پرواز کرد سفره ي دل را برايش باز کرد
ميتوان درباره ي گل حرف زد صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره، صد هزاران راز گفت
ميتوان با او صميمي حرف زد مثل ياران قديمي حرف زد
ميتوان تصنيفي از پرواز خواند با الفباي سکوت آواز خواند
ميتوان مثل علفها حرف زد با زباني بي الفبا حرف زد
ميتوان درباره ي هر چيز گفت ميتوان شعري خيال انگيز گفت
مثل اين شعر روان و آشنا: پيش از اينها فکر ميکردم خدادعایی به جهت برآمدن حاجت که بسیار مجرّب است |
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |